"من روح سرکش درختان نارونم!"
پسر، جای این جمله تو عمق وجودمه:))))
قدردانی ِ روز چهارم باشه برای قدرت تخیلم، که اگه نبود این زندگی سخت و سختتر میشد. واقعا چطور میشه بدونش دووم آورد؟ اونم وقتی که نتونی با دیدن یه آدمی که چهرهش برات جالبه سریع براش یه پیشینهی م بسازی؟ یا تبدیلش کنی به یه عاشق دور مونده از معشوق یا یه پری که شکل آدمها شده تا دنیاشونو ببینه؟!
خدایا، بابتش ازت ممنونم. خیلیم ممنونم که قدرت تخیلم قویتر از اطرافیانمه.
بذارید براتون از حس خوب ِ بیدار شدن با صدای مامانها بگم. اونم وقتی که صبح زوده و یه خنکی ِ شیرین داره هوا که نفست رو تازه میکنه. صدات میزنه: دختر ِ مامان؟ قشنگ ِ مامان؟ و تو لبخند میشینه رو لبات و دلت میخواد همون لحظه حجم پر از عشق تنش رو توی بغلت جا بدی و نذاری دیگه ازت فاصله بگیره.
اون چیزی که یه مامان رو، مامان میکنه، همین صداست. عشق ِ توی همین صدا، لطافت ِ رسوب کرده توی همین صداست. بیاین عهد ببندیم که همیشهی همیشه، از همین صدا و حتی از کلماتی قشنگتر برای صدا زدن بچههامون استفاده کنیم. چون اگه راستشو بخواین، هر چقدر رو به جلو میریم تفاوت نسلها هی داره زیاد و زیادتر میشه و فاصلهی بچهها از مامان و باباشن بیشتر. بیاین با همین محبتا، نذاریم علاقهشون به غریبهها بیشتر از ماها باشه!
قدردانی ِ روز سوم باشه برای وجود ِ مامانم، و همهی مامانهای م ِ دنیا که زندگی ِ بچههاشونو قشنگتر میکنن!
دیدین چی شد؟ روز دوم قدردانیو یادم رفت!
نگین سالی که نت از بهارش پیداست:((( خب دیروز، خیلی سخت بود. خیلی سخت و ترسناک. میدونین سختیِ یه رابطهء لانگ دیستنس که دو طرف، واقعا عاشق همن چیه؟ اینکه مدام فکر میکنن دارن به هم آسیب میرسونن، یا چون همو نمیبینن فکر میکنن نفر مقابل داره عذاب میکشه و غصه میخوره، باعث میشه بخاطر راحتیِ هم خودشونو راضی کنن که اون رابطه رو تموم کنن. چیزی که دیروز اتفاق افتاد. به قول "او" تنها فایدهای که جدایی نصفهمون داشت، این بود که فهمیدیم بی هم، نمیتونیم. واقعا نمیتونیم.
بگذریم از اینکه دیشب چی به من گذشت و چقدر دلم میخواست داد بزنم و جیغ بکشم. چقدر حالم بد بود و چقدر درد کشیدم و معدهدرد شدم و نتونستم حرفی بزنم. ولی مهم فرداش بود که اومد و گفت: تمومش کردم، ولی من بدون تو نمیتونم. من دارم میمیرم و حال خودمو نمیدونم. و فهمیدم واقعا مثل خودمه. عاشق، خیلی عاشق. کسی که از غرورش بزنه و التماس زینب رو بکنه که منو تنها نذاره، نمیتونه عاشق نباشه.
قدردانی امروزباشه برای بودن ِ دوبارهش. خدایا، برای بودن دوبارهش ازت ممنونم و خیلی زیاد. خوشحالم که بهم برگردوندیش.
یه قدردانی دیگهم دارم. خدایا ممنونم ازت که زینب رو راضی کردی که منو ببخشه. خیلی.
پسر، سرد رفتار کردن چقدر سخته! باید تمام جوابهاتو عاری از هر کلمه محبتآمیز کنی، باید توضیحاتتو مختصر کنی، حرفاتو بخوری و همهء اون چیزایی که دلت میخواد تعریف کنی رو دفن کنی!
بخاطر خودش باید سعی کنم از من خسته بشه و میدونم از سرد رفتار کردنم متنفره. شاید اگه سرد رفتار کنم، اگه مثل همیشه نباشم، محبت نکنم و اهمیت ندم و آرومش نکنم، شاید بالاخره اون لحظه فرا برسه. نمیدونم حال من چهجوری خواهد بود، نمیدونم چه بلایی قراره سر من و این معدهء حساس بیاد، نمیدونم قراره این زندگی که یک ساله پر از اون شده، چهشکلی قراره بشه. ولی قسم میخورم دیگه طاقت شنیدن "چرا نیستی؟" گفتنهاش رو ندارم.
میدونین من همیشه از اینکه دستنوشتههای نویسندهها رو بخونم، یا حتی فیلم داستان زندگیشونو ببینم لذت میبرم. لذت میبرم از اینکه راجعبه تمام احساساتشون بخونم. ببینم. از اینکه بعضیوقتا شباهتایی بین اونا و خودم پیدا کنم. من از اینکه اینقدر سختی میکشن یه چیز برداشت میکنم و اون اینه که تنها نیستم.
من نویسنده نیستم. یعنی راستشو بخواین، برای خودم، خونوادهم، دوستام و آشناهام هستم. ولی وقتی مدتهاست از آخرین کتاب کوچیکی که برای خوشحالی خودم مینوشتم میگذره، دیگه خجالت میکشم خودمو نویسنده بدونم. نویسنده بودن تداوم میخواد، احتیاج به یه فکر درگیر داره، نیازمند توجهه. اما من اینجوری نیستم.
دوست دارم برگردم به اون روزا اگه این کنکور لعنتی جلوی منو نگرفته بود. اگه اینقدر وقتم رو پر نمیکرد و ذهنمو درگیر. ولی بزرگترین مانع در برابر تک تک آرزوهامه.
تک تکشون.
پ.ن: فیلم Tolkien برای من و سلیقهء نویسندگی پسندم عالی بود. اون لحظهای که تالکین دست برد و قلم برداشت و اولین جملهء کتاب هابیت رو نوشت: "روزگاری در یه حفره هابیت زندگی میکرد" من قلبم با عشق تپید!*_*
من نمیدونم فعلا توی چه مودی هستم؛ حالم خوبه یا نه، لبخندم واقعیه یا نه، دارم خودمو گول میزنم یا نه. میدونین، این خیلی ترسناکه. اینکه نفهمی چته ترسناکت میکنه. آدم باید بتونه خودش رو بشناسه، تا وقتایی که لازمه کنترل احساسشو توی دستش بگیره؛ به قول لرد، ایمپریوش کنه.
اما راستش، من توی هر وضعیتی که باشم، این آهنگ به مود من میخوره. این تنها چیزیه که توی این روزا ازش مطمئنم.
دنیا خستهکننده بود و بد رنگ. همه کلافه بودن و لبخند فراموش شدهبود. آسمون خاکستری بود و پر از بغض! اونجا هم نازیباترین ترین جای دنیا بود و همچنین دلگیرترینش و اون میون، تو سرتو کمی کج کردی و. خندیدی!
دیگه چه اهمیتی داشت که دنیا خستهکنندهست و آسمون خاکستری و اونجا هم نازیباترین جای دنیا وقتی تو سرت رو کج کردی و. خندیدی؟!
نمیدونم اگه نداشتمت چیکار باید میکردم و نمیخوامم بدونم. تحمل تمام ِ روزای خستهکنندهء زندگی ِ هیجده سالهم بدون تو غیر ممکن بود و راستش رو بخوای اگه نبودی این خونه، خونه نمیشد.
تو فوقالعادهای، بدون تردید. دوستداشتنیای، بدون حرف ِ اضافه. تو، دلیل دو سوم لبخندهای منی و این یعنی تو خوشحالیای منو میسازی بیشتر از اونیکه فکرشو بکنی. تو بدون اینکه بدونی آرامشی و نه یه آرامش لحظهای. یه آرامش خدشه ناپذیر، یه آرامش که به شکل پارادوکسیکالی توی وجودت غوغا میکنه، دلت رو قرص میکنه و بهت اطمینان میده هر چی که بشه تو یه تکیهگاه داری و اون، برادرته. بهترین برادر دنیا!
تولدت یه اتفاق شیرینه که تا ته دنیا کاممو قراره شیرین نگه داره.
تولد قشنگت مبارک.
میدونی؟
از وقتی که شروع کردیم، این رابطه پرِ سختیهای خاصِ خودش بود. چه اون موقعی که نمیدونستم قراره نهایتا عاشقت بشم و چه موقعی که فهمیدم now, falling in love.
اما حالا، حالا که حس میکنم اگه سختیهای پیشِ رومون چندین برابر هم بشن باز من میتونم دوسِت داشته باشم و برای رسیدن بهت تلاش کنم، تمامِ تلاشم شاد نگهداشتنِ توعه. تقریبا همیشه اولین جنبهای که برای یه سری کارها و زدن خیلی از حرفها در نظر میگیرم خوشحال شدن یا ناراحت شدنِ توعه. هر کاری که بخوام بکنم اول با خودم میگم "بنظرت "او" خوشش میاد یا نه؟ ممکنه از لوسبازیا و جیغجیغو بودنم ناراحت بشه؟ یعنی ممکنه این تیپِ لباسمو دوست داشته باشه؟ بنظرش این رنگ بهم میاد؟"
آره خب، یکم عجیبه. عجیبتر اینکه قبلترا وقتی هِرا برام راجع به خانومِ خونه بودن حرف میزد و یهسری چیزا رو یادآور میشد خندهم میگرفت و اهمیتی برام نداشت ولی این روزا هر چقدر رو به جلو میریم اون نکات برام مهمتر و حیاتیتر میشن و لازم میدونم یاد بگیرمشون. نه به خاطر هِرا، نه به خاطرِ خودم، بلکه بخاطرِ تو. میدونی، حواسم هست که اونقدر مشکل سرِ راهمونه که شاید هیچوقتِ هیچوقت به آرزوهای دوتاییمون، به با هم فیلمدیدن و با هم بازی کردن و با هم هنگاوت کردنمون نرسیم. حواسم هست که اونقدر مخالفت پیشِ رومونه که ممکنه خسته بشی و آیندهای که متصور شدیم از بین بره ولی، میخوام تلاش کنم تا موردِ قبولِ تو باشم؛ حتی اگه عشقمون بینتیجه بمونه، حتی اگه تو رو جسما نداشته باشم. چون اگه برات عکس میفرستم، یا راجع به خودم حرف میزنم یا برات مینویسم، میخوام فقط تایید و لبخندِ تو رو داشته باشم، و بس.
خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفتهرفته به جان آيند
وندر سکوتِ مدهشِ زشتِ شوم
کمکم ز رنجها به زبان آيند.
بگذار تا ز نورِ سياهِ شب
شمشيرهای آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دلِ خاموشی
آوازشان سرور به دل بخشد.
خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ.
شاملو
بیاید قدردانیِ روز بیست و چهارم باشه برای همهی اونایی که پرچم توی دستشون گرفتن و میگن جنگ نمیخوان. با این فاصلهی زیاد وقتی فهمیدم شما این کار رو کردید، بغضم گرفت. هیچوقت نخواهید فهمید، ولی کارتون خیلی باارزشه. شاید برای این دولتی ها و آدمهایی که نمیدونن جنگ چقدر مخربه و شاید کاری کنه که دیگه هرگز نتونن قشنگیهای زنده بودن رو ببین کوچیک و بیارزش باشه، ولی لطفا ادامه بدید، من نمیتونم باشم و سهم خودم رو برای جلوگیری از اتفاقات وحشتناکِ احتمالی رو داشته باشم، ولی شما ادامه بدید. لطفا ادامه بدید.
درباره این سایت