کجا هست توی این دنیای بزرگ که من بتوانم بدون ترس، سیری نگاهت بکنم و بروم. بروم، همین طور با خیال صورتت بروم و نفهمم به بیابان رسیدهام. و توی بیابان زیر سایهٔ کوچک یک ابر کوچک بنشینم. دیروز که آمدی از کنار قبر حافظ رد شدی، سایهات افتاد روی پلههای صفهٔ قبر. وقتی دور شدی، زانو زدم دست کشیدم به جای سایهات. نترس، کسی شک نمیکند. سر قبر حافظ زانو زیاد میزنند. هرکه دیده باشد خیال میکند تربت جمع کردهام. من روح سرکش درختان نارونم!
مهرت اجازه داد که...
دستای خودت بیشتر میلرزن!
قبر ,تو ,کوچک ,بیابان ,سایهات ,زانو ,قبر حافظ ,تو و ,زدم دست ,زانو زدم ,شدی، زانو
درباره این سایت